بـــــــرم بهتــــــــــره

میخواهم از بارانی بنویسم که مرا خیس نکرد عاشق کرد.

ما زن ها همه حســـودیم
اما حسادت انواع دارد :
از حسادت سایز دور کمر تا حسادت به اندازه ی پشت پلک ها .
اما عمیـــق ترین ، ُبرنـــده ترین و عــذاب آور ترین حسادتمان
وقتی است که دل مــی بنــدیم ،
دل به یه مـــرد می بنــدیم،
دیگه تاب نداریم صدایی جز ما ، نگاهی جز ما ، دستانی جز ما ،
اصلاً هر چیزی جز ما از هـــزار فرسخیش رد شود.
که ای کـاش کــــور شود ، کَـــــر شود، بشکند و یا اصلا بمیــــــرد :
" رقیـــب "


نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392برچسب:,ساعت 1:59 توسط باران| |

دلم بهانه ای میخواهد !

برای ادامه زندگی...

مثل یک بوسه عاشقانه ...!

که یادم بیاورد ؛

هنوز ،

زنده ام...!

نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392برچسب:,ساعت 1:58 توسط باران| |

✘.. غَـریـبـﮧ هـا ڪِـﮧ هـیـچـ . . .

בوسـتـاלּ هَـمـ گـاهـﮯ

بِـﮧ اَنـבازهـ ے בو ، سِـﮧ פֿَـطـ بـیـشـتَـر

פـوصِـلـﮧ اَتـ را نَـבارَنـב ✘..!!

نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392برچسب:,ساعت 1:54 توسط باران| |

مـכّتــے اωـت כرכ هـایــم را حـس نـمــے ڪنـــم…!

כرכ هــا تمـــام نشـכه…

اعـصــابــم כیگــر ڪـار نـمــے ڪنــכ (!)

و ایـטּ ابــﭡــכاے ” مُــرכטּ ” اωـت…!



نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392برچسب:,ساعت 1:52 توسط باران| |

عاشقتم یِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِاس
نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392برچسب:,ساعت 1:8 توسط باران| |

✘.. دریا می شوم

وقتی هر شب در بسترم

یاد تو جاری ست ، مثل رود .✘..

نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392برچسب:,ساعت 1:7 توسط باران| |

بـد اخلـاق نیـستـم

فـقـط قـرار نیست با هر کـسی خـوب بـاشـم!

نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392برچسب:,ساعت 1:6 توسط باران| |

چِرآ دُوبـآرهِ بَرْگَشْتی؟!؟ نَبْشِ قَبْرْ گُـنـآهْ اَسْـتْ “مـُومـِنْ”! بــــِـفـَــهْـــــمْ… ! . . ...

نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392برچسب:,ساعت 1:5 توسط باران| |



همه چـــــــــــی داشت خوب پیش می رفت،

تا اینکــــــه…...

بزرگـــــــــــ شـدیــــــم
نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392برچسب:,ساعت 1:2 توسط باران| |

تو که باشی معجزه ای در من رخ میدهد به نام آرامش …

باش ، حتی همین قدر دور !


نوشته شده در یک شنبه 22 دی 1392برچسب:,ساعت 1:1 توسط باران| |

اینها دردواره های یک دل دیوانه اند که تلخ کامی هایش را به جان کلمات ریخته و اینجا ضیافت غم برپا کرده!! دردهایی که مطلب نیست زیبا نیست عالی نیست جالب نیست تنها تلخ اند و گس اند، دردند!! ومن دیوانه ای که جزدرد و غم نمی دانم. دردهایم با کلمات قایم باشک بازی می کنند و من ذره ذره تکه تکه خودم را در شعرهایم ریخته ام!!

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:3 توسط باران| |

لطفا واژه هایم را ندزدید
اگر بخواهید به شما هدیه میدهم!
...
..
.
این وبلاگ پای فراتر نهاده است .
. . .
این وبلاگ خسته است
سرتان را به سرش نگذارید تا سرش را به دردتان نگذارد .
. . .
این وبلاگ به نارکولپسی دچار شده است .
دوست دارد یهویی بخوابد
. . .
این وبلاگ آغا پلیسه است .
شبها خواب و روزها هم خواب است .
. . .
این وبلاگ فاحشه است و بفروش میرسد .
. . .
این وبلاگ تعطیلات آخر هفته است
بگذرانیدش .
. . .
این وبلاگ کمی تا قسمتی ابری است و همراه با مه غلیظ صبحگاهی و پدیده ی گردوغبار
. . .
این وبلاگ سرمایه ی ملی است
در حفظ آن کوشا باشید .
. . .
این وبلاگ شکست عشقی است
بخوریدش .
. . .
این وبلاگ شوق دیدار است
اشک بریزید .

 

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 22:2 توسط باران| |

بعضی وقتا

گوشه ی سمت راست زندگیم دنبال  58568372203669885111.png  میگردم!

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:38 توسط باران| |

 کـــــــــــاش گاهی زنــــــــــــــــــدگی

[◄◄ι] [ ιι ] [■] [►] [ι►►]

داشت   . . .

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:37 توسط باران| |

 دلم گریه می خواهد؛
 

یکی بیاید و با حرفی کوچک بهانه بدهد دستم. . .

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:37 توسط باران| |

 مَن نمیتوانم باوَر کنم ...

فکر میکنم همه اَش خواب میبینم ...

آخر چطور مُمکن اَست ... ؟

مَگر می شود اَز دیوارها عُبور کرد ؟

یا اَز آب گُذشت و خیس نشد ؟ !

ما تمام ِ این کارها را کردیم !

حَتی اَز کوه پَرت شُدیم و خراشی برنداشتیم !!

.

.

.

.

- اَحمق ! ما مُــــــــرده ایم ... !

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:35 توسط باران| |

 و من گاهی اوقات مجبورم

به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم

چقدر خیالش آسوده است

چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست

چـــــــــــــــــــقدر ...

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:29 توسط باران| |

باید این روزها را بنویسم  تا خفه نشدم

بعضی شبها تو زندگیم هست که

کاملا آمادگی دارم سرم ُ بذارم بمــــیرم

فارغ از تمامِ کارهایی که کردم و نکردم

بی خـــــیال از همه چی ....

خـــــیلی آروم

*** مثلِ همین امشب ***

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:28 توسط باران| |

این پست را ســــــکوت می کنم تو بنویس !...

تــــــــو بنویس ...

از دلتنگی هایتــــــ ، از دردهایتــــــ

از هرچه دلتـــــ می گوید !...

بنویس برایـــــــــم...

نوشته شده در یک شنبه 7 آبان 1391برچسب:,ساعت 21:25 توسط باران| |

 اَز حال ِ من میپُرسی ؟!

نفس میکشم ،

تا بجای ِ مُرده ها خاکم نکنند ...

اینگونه اَست حال ِ من ...

چیزی نپُرس !

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 23:44 توسط باران| |

 این روزها

اگر خون هم گریه کنی

عمق همدردی دیگران با تو

یک کلمه است :

" آخـــــــی"

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 23:43 توسط باران| |

 امـــــــــــروز یــــــک مــــــــرده شـــــــور را دیــــــــــــدم

آنچنان زیبا می شست که لکه ای هم باقـی نمیـماند

اما نمی دانم چرا پدرم از او خوشش نمی آید!

ومدام گریه میـکند و مادرم نیز نفرینش . . .

او که زن خوبی است ، من دوستش دارم

فقط کاش ناخن هایش را میگرفت

تمام بدنم را زخم کرد...

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 23:43 توسط باران| |

 منتظر هیچ دستی در هیچ جای این دنیا نباش

اشکهایت را با دستهای خودت پاک کن ؛ همه رهگذرند !

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 23:42 توسط باران| |

 درد دارد وقتی

همه چیز را میدانی!

و فکر میکنند نمیدانی!

و غصه میخوری که میدانی!

و میخندند که نمیدانی!

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 23:42 توسط باران| |

 روزی بودنم آرزو میشود که من دیگر نیستم
آن روز جای من خوب است و حال تو خراب . . .!!!

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 23:42 توسط باران| |

 نزد هیچ آدمی به خطایت اعتراف مکن
زیرا به سرعت ژست خدا را برایت میگیرد.

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 23:41 توسط باران| |

 مردانی را میشناسم که هنگام عصبانیت
داد نمیزنند
ناسزا نمیگویند
نمیزنند
نمیشکنند
تهمت نمیزنند
کبود نمیکنند
خراب نمیکنند
تنها سیگاری روشن میکنند و در آن میسوزانند تمام خشم خودرا
تا
مبادا به کسانی که دوستش میدارند از گل کمتر گفته باشند...

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 23:40 توسط باران| |

 پسر:بزرگترین آرزوت چیه؟
دختر:اینکه عشقمو زیر بارون بغل کنم
-تو چی؟
پسر:اینکه کسی که زیر بارون بغلش میکنی من باشم

نوشته شده در سه شنبه 7 شهريور 1391برچسب:,ساعت 23:39 توسط باران| |

سكوت ....

دردناكترین پاسخ من ؛

  به بی رحمی های این دنیاست ... !

نوشته شده در سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:57 توسط باران| |


اگر دیوانگی نباشد پس چیست؟؟!!!
وقتی در این دنیا یه به این بزرگی
دلت فقط هوای یک نفر را میکند ...

نوشته شده در سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:,ساعت 13:55 توسط باران| |


Power By: LoxBlog.Com